دشتی بی تو
در کنار صخره های زخمی شده از دست باد
نشسته ، باز به یادت غزلی از حافظ می خوانم
باز می خوانم و می فشرد گلویم را بغض
که چرا تنهایم؟!
که چرا باز نیامدی بر وعده گاه عشقمان
که تو را نیست اندکی محبت از ما در دلتان
تو نداری اندکی شوق بودنمان در کنارتان
اشک صورتم را می بوسد و بر روی زمین می افتد
برمی خیزم، قدمی میزنم و باز کمی فکر کنم
تا که شاید از دور بیایی و
من خسته را دهی جرعه ای لبخند و دلم شاد کنی.
ثانیه ها گویی که توان حرکت ندارند باز
تا لحظه ی آمدنت را برسانند.
آخرین بیت غزل آمد و نیست از تو سویی
بار دیگر دشت را به پایان بردم تنها
و نبود از تو بویی... .
نظرات شما عزیزان:
|